یک عدد سوتی

خاطراتم... حرفای خوب و بد دلم.....!

 غروب توی خونه تنها بودم و داشتم برای اخوی و همشیره ی گرامی کیک درست میکردم 

صدای اذان هم همه جا پیچیده بود

همینجوری با دست های اردی داشتم کیک درست میکردم و با صدای موذن حسابی رفته بودم توی حس 

یهو تلفن زنگ خورد و منم رفتم جواب دادم و با صدای بــلـــــنـــــــــد گفتم الـــلــــــــه اکــــــــبـــــــــــــــــــــــر 

ده ثانیه سکوت 

بعد دوست بابام از اونور خط : 

منو میگی 

خیلی شیک تلفن رو قطع کردم و به کارم ادامه دادم 

شب بابام اومده و میگه دختر تو چی پای تلفن گفتی که دوستم همش داره و میخنده و میگه با این دخترتون پیر نمیشین. دخترت خوب اذان میگه؟؟! 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |